-خورشید را خبر کنید!
...ای آسمان ، دیشب کدام ستاره نگهبان بود که گهواره آب راتکاند ، وبه نام خویش رج زد ، اینجا که ارتفاعدلم از هر سطحی بالاتر است ، رو با طنازی دنیا نشستم وایهام جنگل ودریا را به تماشا، ....من که هیچگاه ، عبور چهل بهار ، از ذخیره عمر را پیش رو ندیدم ، رفاقت دیرینه دارم،باسطر هایم این رفاقت را بر زمین مگذار... ، در لایه لایه ی ، مه غلیظ شوقم ، ماه را گم کرده ام ، خورشید را خبر کنید ، که چشمانم بی فروغ خواهد ماند.....
-لحظه ی بدرود....
هیچ میدانی ، پر رنج ترین گاهوگذر ، که دمی بیش هم نیست ، لحظه ی بدرود است؟ ، لحظه ای سخت وغریب ، باسکوتی که همه فریاد است... ، دل سودایی پا بسته به مهر ، از درون قفس سینه پرتاب وطپش ، سر به دیوار قفس میکوبد ف ناله سر میدهد از درد جدایی که بمان... ، پای بر جای همی لرزد وگوید: که مرو... ، چه توان کرد؟ که بایر رفت ،این دم بدرود است ... ، به جز این ، چه توان گفت: که آیا باز هم لحظه ی دیدار رسد؟
-جدایی ...
غروب دلتنگی بود که ، خورشید گریست ، و تلاطم سر خابی انوارش ، سایه ای محو کشید ، وبا خطی از امواج ، بر پیشانی دریا نوشت ، سوگند به عشق که ، "جدایی" گل های بوستان زندگی را پرپر میکند .....